روستای خانقاه

اجتماعیُ فرهنگی ُتاریخیُ مذهبیُ...

روستای خانقاه

اجتماعیُ فرهنگی ُتاریخیُ مذهبیُ...

من وشخصیتم

نویسنده:سیداحسان شمسی(لیسانس حقوق)

چرا پول و ثروت را می جویی ؟ فقط برای داشتن یک شخصیت . تا بدانی که کیستی ، تا کسانی باشند که بتوانند بگویند تو کیستی . چرا به دنبال قدرت و پرستیژ می روی ؟   به همان دلیل .

انسان در جستجوی دائمی برای خود است . انسان در بحران دائمی شخصیت است . و چون در گذشته امور ثبات بیشتری داشتند ،‌مردم در راحتی بیشتری بودند . حالا امور آنقدر به سرعت تغییر می کنند که شخصیت تو دوباره و دوباره خرد می شود .

فقط فکر کن : در زمانهای قدیم به نسبت فرهنگ امروزی،در مملکت خودمون خصوصا مورد اشاره فرهنگ ایرانی یا نزدیکتر کوردی که آوازه اش از تعاریف به گوشمان خورده و از بزرگترهایمان شنیده ایم  یکبار که ازدواج می کردی ، دیگر تمام بود . تو دیگر به دنبال مرد یا زن دیگری نمی رفتی ؛ آن کل زندگی تو را در بر می گرفت . عقیده ی معینی ثابت می شد ، آرام آرام ، شوهر بودی ، پدر بچه ها ،‌این و آن . اما حال آن دشوار است!

(بی تعارف و شامل اندکی ..)هر بار که تو همسری را عوض می کنی دوباره و دوباره به دنبال شخصیت می گردی .

در گذشته ، مردم در کل زندگی شان کار یکسانی را انجام می دادند ؛ آن سنت بود . پدر بزرگ تو نجار بود ، پدر تو نجار بود ، تو یک نجار هستی ، فرزندان تو نجار خواهند شد ... تو می دانستی که کیستی .

حالا دانستن غیر ممکن است . مردم شغلشان را عوض می کنند ؛‌امور به سرعت تغییر می کنند ...

در گذشته تو می دانستی که به کجا تعلق داری . تو یک ترک بودی ، یک لر  ، یک کرد، یک گیلکی، یک ایرانی .

حالا دیگر نمی دانی !

جهان بسیار نزدیک شده است ، مرزها کاذب می شوند . جهان یک دهکده ی کوچک می شود ،‌یک دهکده ی جهانی . حالا تو نمی دانی  و حالا می دانی که تفاوت بسیاری میان یک شیعه  و سنی و مسیحی وجود ندارد ؛ آن شخصیت دیگر هیچ کمکی نمی کند .

تو کیستی ؟ این مشکل یکی از مشکلات اساسی است . انسان مدرن بسیار گیج و آشفته است . تقریباً فلج است .

بودا می گوید : خلق یک شخصیت کاذب نمی تواند به تو کمکی بکند . تو می توانی تمام زندگی ات را با آن سر کنی ، هنوز نمی دانی که کیستی .

تنها راه شناخت خود رفتن به درون خود و به خاطر آوردن است ، با آگاهی و هشیاری بسیار . از بیرون طلب کردن ، هر چه که به خود بگیری چیزی ساختگی خواهد بود . زن تو ، مرد تو ، کشور تو ، مذهب تو ، مسجد تو ... همه ی آنها به تو نوعی شخصیت می دهند . آنها خودی کاذب خلق می کنند گهگاهی! اما آن واقعی نیست . فقط یک میانه حال توسط آن فریب می خورد ، فقط یک نادان فریب آن را می خورد . فرد هوشمند دیر یا زود نکته را می بیند که این شخصیت ها از بیرون هستند.

از بیرون راهی برای شناخت تو وجود ندارد . فقط یک راه هست ، و آن توجه به درون است ، توجه به بیداری درون ، تلاش عظیم درونی ، جایی که تو خواب نیستی . فقط در آن لحظه است که تو گوشه ای  از انسان واقعی را درک خواهی کرد .

 

انسانی که در جستجوی شخصیت خود است نمی تواند در عشق باشد ؛ عشق او نیز چیزی جز جستجو برای شخصیت نیست . آن نیز یکی از جستجوهای او در میان دیگر جستجو هاست . تو کتابی می نویسی ، نویسنده ی مشهوری می شوی ،شعر می گویی و شاعر می شوی  یا به مثال من نقاشی می کشی و نقاش می شوی ، یا آواز می خوانی و خواننده می شوی . اما تمام اینها تلاشی یرای طبقه بندی کردن تو است ، برای شکل دادن شخصیت ات که تو کیستی .

داستانی در مورد فیلسوفی وجود دارد که بسیار فراموشکار بود . او آنقدر فراموشکار بود که در شب با لباسهایش می خوابید ، حتی با کفشهایش . کسی به او پیشنهاد داد : « این راهی برای خوابیدن نیست .. و چه کسی می تواند با کفش بخوابد ؟ و حتی با کلاه ، و تمام لباسهایت ؟ »

و او گفت : « آن بسیار دشوار است . اگر من آنها را در شب در آورم ، سپس در هنگام صبح فراموش می کنم که کفشم را بپوشم ، و اینکه کجا کتم را درآورده ام . و کت اصلاً چیست ؟ و کفش چیست ؟ و کلاهم چیست ؟ همه چیز به هم می ریزد و یافتن آنها چنان دشواری ای به وجود میآورد که ترجیح می دهم هرگز لباسهایم را درنیاورم . زیرا نصف روز من خواهد رفت . »

او مرد ی بود اهل عمل . گفت : « این کار ساده ای است . من می دانم که تو بسیار فراموشکاری .. می توانی یک کار بکنی . می توانی بنویسی ، می توانی روی هر چیزی برچسبی بزنی : « این کت من است » ، این کفش من است  ، و می توانی در دفتر یادداشتت ثبت کنی : کفشهایت را کجا درآورده ای ، زیر تختخواب ؛ و کتت را کجا در آورده ای ، و لباسهای زیرت کجاست .

... می توانی یادداشت برداری »

فیلسوف این کار را انجام داد . و صبح روز بعد او واقعاً آشفته و گیج بود .. او هرگز تا این حد آشفته نشده بود . او کفشهایش را پیدا کرد ، آنها زیر تختخوابش بودند . او کتش را پیدا کرد ، آن در گنجه آویزان بود . او لباسش را پیدا کرد ... او همه چیز را پیدا کرد . و سرانجام ، او فریاد کشید ،‌به آسمان نگاه کرد : « خدای من ! حالا من کجا هستم ؟ زیرا من فراموش کرده ام که آن را بنویسم ! »

او زیر تختخوابش را نگاه کرد ، اما او آنجا نبود . تو می توانی اضطراب مرد فقیر را تصور کنی . او تمام خانه را گشت ، به هر گوشه و کناری سر زد ، و او آنجا نبود . و او از خانه بیرون آمد و فریاد زد : «‌لطفاً ، کسی به من بگوید من کیستم ؟ من هر چیزی را در مکان خودش یافته ام ؛ فقط یک چیز را فراموش کرده ام . من در دفترچه یادداشتم ننوشته ام که کجا خودم را پیدا کنم . من فکر کردم در تختخوابم هستم اما تخت خالی بود . »

داستان تخیلی وشاید بی معنی به نظر می رسد ؛ نه نیست . آن داستان تو است . آن داستان همه است . آن داستان آدمی است . تو میدانی خانه ات کجاست ، شماره موبایلت را میدانی ، می دانی برادرت کیست ، می دانی پدرت کیست ... تو میدانی که یک مسلمان هستی ، شیعه  ، سنی ،مسیحی،ایرانی . اما واقعاً می دانی کیستی و کجا هستی ؟ و تو هم مانند آن فیلسوف باستانی گیج خواهی شد .

اما مردم این پرسش را نمی پرسند ، زیرا این پرسش ناراحتی و پریشانی به وجود می آورد .

آنها از آن دوری می کنند . آنها زندگی می کنند و از آن پرسش فاصله می گیرند .

زمانی که زندگی خوب و زیبا باشد و تماماً جاری و شکوفا باشد ، این پرسش در ژرف ترین مرکز وجودی ات به وجود خواهد آمد که : حالا وقت دانستن است که ... من کیستم ؟

به امید شناختی زیبا از خود وشخصیت خود ...

.........................................................................................................

منبع:مطلبی را که مطالعه فرمودید برداشت شخصی اینجانب از سخنرانی اُشو بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد